اواسط نمایش فلم بود که ظاهر خان زیر چوکی خود را می پالید .
راهنمای سینما نزدش امده پرسید : برادر چه را جستجو میکنی<؟
ظاهر خان جواب داد :ساجقم از دهنم افتیده ان را می پالم .
راهنما با خنده گفت :اگر ساجق خود را پیدا کنید هم کثیف شده لطفا مزاهم دیگران نشوید
ظاهر خان به ناراحتی گفت : می دانم که ساجقم کثیف شده دندانهای ساختگی ام که در ان بند
مانده شاید کثیف نشده باشد !!
ظاهر خان پیشی داکتر بد نمود رفت و گفت : داکتر صاحب غذا را هضم نمیتانم چه بکنم ؟
داکتر بد نمود برایش گفت : غذای هضم شده بخور
محسنی همیشه برای مردم بهشت را توصیف میکرد .
غلام پقیر مامد پرسید : جنابا ! چرا از جهنم و اوضاع ان هیچ نمیگویی ؟
محسنی گفت : انجا را خود ما رفته و خواهیم دید احتیاجی به توصیف ندارد .
زمانيکه حفيظ الله امين تره کی را زندانی ساخت و کسی از جای او اطلاع نداشت .
در همين وقت چند تن از سربازان از دهليز ميگذشت .اولی گفت :
زه سيلاب يم (من سيلاب هستم)
دومی : زه درياب يم (من دريا هستم )
تره کی از تشناب صدا داد : زه بندی به کناراب يم .(من بندی به کناراب استم)
روزی حامید شاه کرزی اعلان کرد : هر کس بتواند تلکی بسازد که موش بیشتر
بگیرد برایش جایزه میدهم .
هر کسی که تلکی می اورد هیچ نتیجه نمیداد چندی بعدفهیم تلک اورد .
حامید شاه گفت : برو صبح بیا
فهیم فردای انروز امد و گفت : تلک من موش ها را کشت یا نه ؟
حامید شاه گفت : تلک شما موش را نکشت از بسکه تلک شما مثل قواره خودتان
خنده دار بود موشها به مجردی که چشم شان به ان می افتید از خنده بی حال
میشدند چنانچه بیست و پنج دانه انها از خنده مردند .
انوری پیشی قاضی رفت و از محسنی شکایت کرد
قاضی پرسید : چه شکایتی ازمحسنی دارید ؟
انوری گفت : قاضی صاحب محسنی چهار سال و چهار ماه و چهار روز مرا
خوک گفته است .
قاضی : پس چرا زودتر شکایت نکرده اید ؟
انوری گفت : برای اینکه تا هنوز خوک را ندیده بودم .
عبدالرسول در حالیکه نان میخورد به صاحب خانه گفت : احمد شاه ! وقتی من نان میخورم سگ شما
با یک حالت غیر عادی سوی من نگاه میکند .
احمد شاه گفت : درست ! سگ من بسیار هوشیار است کاسه ،خود را میشناسد !
یکروز عطا محمد در پاکیستان خورجین خود را گم کرده بود هرچه جستجو کرد نیافت شروع به غالمغال
کرده گفت : اگر خورجین من پیدا نشود کاری میکنم که پدرم کرده بود اهالی قریه ترسیدند و یک خورجین
برایش اوردند . بعد از او پرسیدند خوب حالا بگو پدرت چه کار کرده بود ؟
عطا محمد با خونسردی گفت : هیچ از گلیم کهنه ، خود یک خورجین دیگر درست کرده بود!
ربانی شیر میخورد در گیلاس شیرش مگس افتاد ازبال مگس گرفته ان را از کیلاس بیرون کشید و با
عصبانیت گفت اگر به شیر این قدر علاقمند استی پدرت را بگو که برایت یگ گاو میش بخرد .!
محسنی مردم را به کارهای نیک دعوت میکرد و ضمن بیانیه ی به مرد م گفت :« ای مردم کار های نیک
کنید و از کارهای بد بپرهیزید ورنه ....»
مردم پرسیدند ورنه چه خواهد شد ؟
محسنی : ورنه همه مانند کشتی تایتانیک غرق خواهید شد!
در یکی از مجالس رسمی انگلیستان خانمی به سفیر ربانی گفت از قراری که شنیده ام ربانی چندین
زن دارد ! سفیر گفت : بلی چنین است
شاهزاده خانم با شوخی گفت : پس ربانی دیوانه است ؟
سفیر بدون تعمل گفت : بلی دیوانه زنها .
ظاهر شاه از دیوانه خانه ی علی اباد دیدن میکرد وارد یکی از اتاق ها شد دیوانه یی سر تا پایش را
دید و از ظاهر شاه پرسید کیستی؟
ظاهر شاه گفت : من ظاهر شاه هستم !
دیوانه در حالیکه می خندید با دست به شانه ی ظاهر خان کوبید و گفت :
«بیا بیا وطندار چند روز بعد خوب میشی من هم روز اول که اینجا امدم فکر میکرد هتلر هستم »
محسنی با خانمش نزد داکتر رفتند داکتر به انها گفت : خانم داخل معاینه خانه شود و محسنی در خارج
منتظر باشد زن محسنی گفت : چطور امکان دارد که من تنها نزد شما بیایم و شوهرم در خارج باشد؟
داکتر گفت :ایا بالای من اعتبار نداری؟
زن جواب داد : خواهش میکنم بالای شما اعتبار دارم اما بالای شوهرم اعتبار ندارم چون در دهلیز شما
نرسی گشت و گذار میکند .
عبدالرسول از گناهانی که کرده بود توبه نمود و در همان روز ریش خود را تراشید به او گفتند ک چرا
چنین کردی؟
عبدالرسول گفت : از برای انکه ریشم در گناه دراز شده بود !
قلم قاضی شیلواری از قلمدان افتاد قلندر خان گفت :
جناب قاضی ! کلنگ ات را بردار ید
قاضی شیلواری گفت : این قلم است نه کلنگ تو هنو ز فرق کلنگ و قلم را گرفته نمیتانی/؟
رقلندر خان گفت : این قلم نه بلکه کلنگ است زیرا تو با ان خانه ی مرا خراب کردی !!
ملا سیاف در هوتلی اقامت کرده بود روزی نزد مسئول هوتل رفت و گفت لطفا یک ایینه ای قد نما در
اطاق من بگذارید .
مسئول هوتل گفت : چرا ایینه قد نما ؟
ملا سیاف گفت : برای اینکه من امروز صبح بدون تنبان از هوتل خارج شده بودم
حامید خانه به دیدن دوست خود ذلمی خلیل جان که تازه از میله و سیر و تفریحی امده بود رفت
ذلمی خان به حامید خان عکس های میله را نشان می داد حامید خان متوجه شد که که عکس زنش
نیز در جمله انهاست و دانست که خانمش نیز در همین گروب بوده است
ذلمی درباره ی هر یک از زنها توضیح میداد : این خانم بسیار شوخ بود .... و این دیگر با هر کس ارتباط
می گرفت ....
حامید خان به تشویش شد با ناراحتی عکس زن خود را به او نشان داد و گفت : این خانم چطور بود؟
ذلمی خلیل خان با احترم زیادی گفت این خانم بسیار شریف و با اخلاق بود همانطوریکه با شوهر خود
امده بود با شوهر خود رفت و هیچ کاری خلاف .... نکرد !!